معنی خزنده گزنده
حل جدول
لغت نامه دهخدا
گزنده. [گ َ زَ دَ / دِ] (نف) آنچه بگزد با نیش یا دندان:
دو مار بد گزنده بر دو لب تو دوسان
زآن قلیه ٔ چو طاعون زان نان همچو نخجد.
منجیک.
مناز بر دم دنیا که کژدمش بگزدت
ز کژدمش به حذر باش کش گزنده دمست.
ناصرخسرو.
از دور نگه کنی سوی من
گویی که یکی گزنده مارم.
ناصرخسرو.
گفتم زمین سیم. گفت جای گزندگان است. (قصص الانبیاء ص 5).
دیدم که زبان سگ گزنده ست
دندان جفاش از آن شکستم.
خاقانی.
|| سوزنده:
گزنده گشت چه چیز؟آب چون چه ؟ چون کژدم
خلنده گشت همی باد چون چه ؟ چون پیکان.
فرخی.
خزنده
خزنده. [خ َ زَ دَ / دِ] (نف) آنکه می خزد. (از ناظم الاطباء). || کشان کشان رونده. جانوری که کشان رود. (یادداشت بخط مؤلف):
شیر غرنده که او را دید از هیبت او
پیش او گردد چون مار خزنده بشکم.
فرخی (دیوان ص 237).
|| هر یک از جانوران متعلق به دسته ٔ «خزندگان » چون مار، سوسمار، لاک پشت، تمساح. هریک از جانوران متعلق به دسته ٔ حشرات الارض، خستر. (از ناظم الاطباء). جحر؛ سوراخ دده و خزنده. (منتهی الارب).
خر گزنده
خر گزنده. [خ َ رِ گ َ زَ دَ / دِ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) خری که عادت بگاز گرفتن دارد. (یادداشت بخط مؤلف). حمار عاقور. (منتهی الارب).
واپس خزنده
واپس خزنده. [پ َ خ َ زَ دَ / دِ] (نف مرکب) خناس. (ترجمان القرآن). بازخزنده. رجوع به واپس خزیدن شود.
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
تلخ، تند، تیز، نیشدار، هار
فرهنگ معین
(خَ زَ دَ یا دِ) (ص فا.) جانوری که روی زمین بخزد.
فارسی به آلمانی
Wurm (m) [noun]
معادل ابجد
752